نقاشي

سميرا تهرني
barani_day@yahoo.com

انجا در اتاق ؛ کنج میز برای خودش گلخانه کوچیکی درست کرده بود...دوتا کاکتوس و یک گلدان مرداب داشت...آفتاب به برگ هایمرداب می خورد و سبزی آن را جلا می داد..آن سو روبروی تخت خواب کاناپه بنففشی بود؛ دیوارها موزی بودند؛ خودش با قلم بر آنها رنگ پاشیده بود؛آفتاب بر دیوار ها و اتاق می تابید؛ نسیم پرده را می رقصاند؛گلهای بنفش کا ناپه زیر نور ملیح تر می شدند...و آن قسمت که در سایه بود پر رنگ تر می نمود....با سایه روشن های اتاق برای خودش قصه می بافت؛
...
کامپیوتر در حالت خاموش مقتدر روی میز ایستاده بود... تابلوی نقاشی ِ خالق که مرد برایش کشیده بود روی دیوار ؛ مقابل ِ نگاهش بود؛یادش افتاد که در نوشتن ی میان کلمه مشکل دارد؛باید با دکمه ها بازی می کرد تا رمزشان را بر او آشکار می کردند؛
مادر گوشه ای از اتاق با پارچه ها ور می رفت.هیچ وقت هیچ شکلی از میان آن پار چه های رنگی در نمی آمد...و او همچنان آرام بود ؛ با دست تکه های پار چه را کنار هم می چید ...ارام بود ولی آرامش او را بر هم می زد...ملحفه را کنار زد؛ از جا بر خاست؛

ایستاد..از مقابل خالق گذشت ؛ لبخندی زد؛.روبروی آینه قرار گرفت...مرد در آینه پیدا شد...کنار تختِ او روی زمین نشسته بود...طرحی در دست داشت...نگاهی به صورتش انداخت...لپ هایش گل انداخته بود؛موها را به دور گردن رها کرد؛ موها برهنگی سپید شانه هایش را پوشاندند؛ نگاهی به مرد انداخت ؛ تنها در آینه بود که نگاه او را می دید؛چشمان مرد دوجزیره سبز بودند؛ دوجزیره سبز که او عاشق آنها بود؛مرد مشغول کشیدن شد؛ و او در آینه چرخی زد؛چرخید و باز هم چرخید؛ در آینه پنهان و پیدا شد؛
دستی به چهره اش کشید...احساس کرد که پوستش زیر انگشتان چروک می خورد و می پو سد...حتی دید که بخشی از صورت ویران شدو ریخت...
دست به زیر موها برد و به چهره ریخت...به آینه خیره شد...پرده سیاهی به روی چهره اش کشیده بود...

نگاه کرد؛
...؛خورشید مرده بودو ماه به اتاق آمده بود و پاور چین گوشه تخت نشسته بود ؛مرد همچنان طرح میزد...گوشه تخت نشست و ملحفه را به روی پا کشید؛ماه به روی چهره اش افتاده بود؛ مرد آرام چرخید؛لحظه ای نگاهش در نگاه مرد گره خورد؛خواست لبخند بزند؛اما مرد نگاه از او گرفت و خطی به روی کاغذ کشید؛ و خط های دیگر و مچ دستش گرد به روی سپیدی کاغذ می چرخید و او چیزی از میان اینهمه خط دستگیرش نمی شد.
شرطشان این بود؛پیمانشان سکوت بود؛وگرنه مرد که زیر خروارها خاک آرام خوابیده بود.
بهانه اش عشق بود که دوباره آمد؛شرطشان با خالق این بود.از خاک ؛خاکی که بوی او را می داد؛دور شده بود؛ فرسنگ ها دورتر؛ و همه به آرزوی دورش خندیده بودند؛بارها در آینه نگاه کرده بود و دلش خواب ِ آلوده به مرگ ِ؛ مرگ با انسولین می خواست؛ حتی یک روز رفته بود بیمارستان و روی یکی از تخت ها خوابیده بود ؛ کارت اهدای عضو را هم روی قفسه سینه اش گذاشته بود؛ سرنگ را که آماده کرده بود؛ خالق به هزار توی وجودش رخنه کرده بود؛ قلبش را تسخیر کرده بود و بعد ِ مدت ها اشک به چشمانش آورده بود؛از روی تخت بلند شده بود و روبروی آینه مرد را دیده بود که طرح می زند.
فرسنگ ها از خانه و خاک دور تر؛ با خالق عهد کرده بود که معشوق را پس بدهد و همه چیز را از او بگیرد؛عاشقانه به درگاهش کوفته بود؛ و هر بار خالق گردن بندی را برایش خلق می کرد و به گردنش می آویخت؛گردن آویز های رنگی ؛ هزار رنگی؛و هر بار آشفته تر از پیش بر می گشت و به روی تخت می افتاد؛ در تاریکی و زیر نور ماه؛ گاه که مسنجر کامپیوتر روشن بود پیغامی هم می آمد؛ از یک دوست ؛ از دوستان ؛ و هر بار با صدای هر پیغام از جایش پریده بود و پنجره را بسته بود؛ او نبود ؛ وجود نداشت؛ تا اینکه یک روز مرد را در اتاق دید؛ آمد که به او خوش آمد بگوید ؛ زبان در حلقش نمی گشت؛ بعد ها مادرش هم پیدا شد ؛بی حرفی که بین آنها ردو بدل شود و او با همین خوش بود؛ داستانهای کوتاه می نوشت و وارد صفحه شخصی اش در اینترنت می کرد؛ و صبح که می شد مادر همچنان به پار چه های ار غوانیمشغول بود و او خالق را شکر می کرد ؛ که مرد نیز به همان شکلی که سالها پیش خودش را خلاص کرده بود ؛ با چاقو به جان خودش نمی افتد؛
حتی فکر کردن به این موضوع هم ؛ راه نفس را در گلویش می برید؛به آرامی به مرد نزدیک شد ؛ یکی از کاغذ های روی زمین را از کنار دست مرد بر داشت و با مداد نوشت ؛ من خسته ام عزیز...خسته.... و دوستت دارم
و روبروی مرد گرفت؛مرد مدتی به کلمات خیره شد ؛ ولی هیچ عکس العملی نشان نداد.
رفت همان گوشه ؛ گوشه تخت چمباتمه زد؛ ماه از قاب پنجره فرار کرده بود ؛ مهتاب برگهای مرداب را روشن می کرد؛ ملحفه را به روی خود کشید و سر بر بالش گذاشت؛ مادر با پار چه های ار غوانی بازی می کرد؛ و مرد به سوی آشپز خانه می رفت ؛ کار هر روزش بود بعد مدتی که قلم ها کند می شدند ؛ آنها را با چا قو می تراشید؛ ملحفه را به روی سر کشید و به خوابی عمیق فرو رفت؛ فردا صبح اثری از مرد نبود.
پیمانشان سکوت بود؛ و خالق در قاب می خندید.
گردن آویزهای هزار رنگ هر گوشه از اتاق به چشم می خوردند و به تمامی روی تخت را پوشانده بودند

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30554< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي